خواب خاک

مهدي سرتيپي
mehdisartipi@yahoo.com


خواب خاك


چراغ زنبوري را برداشتم نفت نداشت يك ظرف از ننه مارال قرض گرفتم، گفت من هم ببر ننه گفتم مي‌خوام با بابا و صلاح خلوت كنم. گفت پس يكي هم به نيت من بخون.
امام زاده بد راه بود. مسيرش شيب تندي داشت از بالا راه خوب بود كه نرسيده به امامزاده پرتگاه مي‌شد و فقط جوانها آن هم براي تفريح از آنجا مي‌رفتند. ناچار از پايين مي‌رفتيم كه طولاني بود و سنگي، چراغ سايه مي‌انداخت پس هر چيزي و فقط رو به خودم روشن بود ماه كامل نبود اما صحرا را روشن مي‌كرد صداي سگي از دور مي‌آمد آب كمي ته جوي را گرفته بود جايي حتا جريان نداشت. بادي نمي‌وزيد كه برگي تكان بخورد، حتم دارم جانوري بود كه مدام بر علفها و سبزه‌هاي نزديك مي‌جنبيد. به اول شيب رسيده‌بودم از اينجا به بعد راه سنگي مي‌شد به بالا نگاه كردم نيم ساعتي مي‌كشيد كه به آنحا برسم، گنبد امامزاده توي نور ماه خوابيده بود و بادي كه همان يك گله جا مي‌وزيد درختهاي اطراف را مي‌جنباند به زوزه‌اي. ديگر بالا را نگاه نكردم اين طور كمتر خسته مي‌شدم ربع ساعتي لب چشمه‌ي ميان گرده نشستم و به سنگ كنارش تكيه دادم چند قلپي آب خوردم و باز تكيه دادم صورتم را كه چسبادم سرد بود و خيس. ظرف آب را پر كردم، محض احتياط شنيده بودم چشمه‌ي امامزاده چند سالي هست خشك شده. راه افتادم بقيه راه از ميان دالاني سنگي مي‌گذشت. از دور نسيم‌اش صورتم را مي‌نواخت به محوطه‌اش كه رسيدم باد كمي شديد شد و سرد چراغ را بالا گرفتم تا در ورودي را ببينم كه تابلو قبر ابراهيم خان در نور نشست. در را ديدم پا تند كردم صداي پايم طنين داشت و همان خش‌خشي كه اول راه شنيدم به گوش مي‌رسيد. شيشه‌هاي رنگي در شكسته‌بود و نور چراغ به داخل نفوذ مي‌كرد. نگاهي به داخل انداختم سايه‌ي ضريح روي ديوار پشتي كش آمده‌بود. نيمي از چهره‌ي شمايل روي ديوار در تاريكي فرو رفت در را باز كردم و داخل شدم. به پشت سرم نگاه كردم كه سايه‌ام تا روي قبر ابراهيم خان رسيده‌بود. از وقتي آب كم شده‌بود و كسي زمين اين اطراف را نمي‌كاشت به امامزاده هم كمتر سر مي‌زدند. فقط مگر كسي دخيلي مي‌بست كه تنها نمي‌توانست دستي به سر و روي صحن بكشد. بي‌بي صفورا هم كه مرد ديگر خادم نداشتيم تا از زوار چيزي بگيرد و خرج خودش و رفت و روبش را درآورد.
زيارتنامه‌اي برداشتم دست نويس بود، وقف نبود يا انگار كه آن صفحه‌اش پاره شده‌باشد يا اصلاً چند صفحه‌ي اولش، شروع كردم به خواندن، بلند، كه صداي باد را نشنوم ... والمقصر في حقكم زاهق والحق معكم و منكم و اليكم و انتم اهله و معدنه و... صدايم در صحن پيچيد ... انتم اهله و معدنه و ميراث النبوه ... آن بيرون هنوز باد شديد بود، چند شيشه شكسته بود و باعث مي‌شد كوران داخل هم بپا شود. با وجودي كه تنها اباي آنجا را به خودم پيچيده‌بودم، سردم بود، پتو هم برده بودم، مادر گفت بايد از هم امشب شروع كني پتو ببر آنجا بادگير است سرد مي‌شود. گفتم حالا چرا شب گفت ديدي كسي اين جور نذري را روز بجا بياورد درثاني بابات گفته از هفت شب بايد لااقل يكيش قبل از خاك كردنش ادا شود فردا كه سليم بيايد بايد خاكشان كنيم، گفتم تنها گفت من كه عاجزم سميه هم اگر با سليم بيايد ماشاله دارد. كه نيامدند.
دستم كرخ شده‌بود دور چراغ گرفتم تا كمي جان بگيرد. كه همه جا تريك شد باز صدايي از بيرون آمد و پنجره‌اي با صداي ريختن شيشه‌اش باز شد، به دو بستم‌اش و بلندتر ادامه دادم... و من خالفكم فالنار مثويه و من جحكم كافر و من حاربكم مشرك و من رد عليكم ...
ـ ... و من رد عليكم في اسفل درك من الجحيم... ابا از دوشم افتاد بالا كشيدمش و خواستم ادامه دهم كه طاقت نياوردم و بيرون زدم.
خداكرم سر زمين بود، عباس پشت تپه مشرف به زمين ابراهيم خان پيچيد و صباح از كنارم گذشت و داخل شد.
ـ بايد تا آن موقع مي‌آمد به خداكرم گفتم مسير را وارسي مي‌كنم بلكه جايي آب دررو داشته باشد پشت تپه كه رسيدم ديدمش. آن بالاي تپه ايستاده بود. آب را انداخته‌بود به زمين ابراهيم خان، نديد مرا و تپه را دور زد و رفت به سمت سرآب.
ـ اول صداي زنگوله اسبش را شنيدم صباح نشانم داد، به علي و عباس هم گفت از كنار مي‌آمد آن طرف آلبالوها به خار زده‌بود معلوم بود كه براش مهم نيست اسب اذيت شود، بي‌قرار بود، دهانه را سفت گرفته‌بود همين حيوان را عصبي مي‌كرد كهر بود و قبراق، حيف كه انداخته‌بودش توي اين بي‌راهه وگرنه در جاده چهارنعلش دل از همه مي‌برد. نزديك كه آمد منخرين اسب باز و بسته‌شد نفس نفس مي‌زد. پرسيد كجا مي‌رويد.
ـ گفتم حيوان را اذيت مي‌كني از جاده ببرش، گفت تو ساكت بچه، جوابش را داشتم بدهم بابا دست گذشت روي شانه‌ام و گفت زمين آب مي دهيم، زمين پاي امامزاده. گفت نبايست اجازه مي‌گرفتيد گفتم از كي نگاهم كرد اسبش هم. چشم هر دوشان گشاد شد حيوان گوشهاش را سيخ كرده بود، به جلو، و پاهاي جلو را مدام حركت مي‌داد. يك جا بند نمي‌شد روي ساق و بغل رانش خار نشسته‌بود، بي‌خود زبان بسته را خسته‌كرده بود . دهانه را محكم كشيد حيوان را برگرداند و به تاخت رفت اين بار از جاده و چه قشنگ.
راه سبز سبز بود بارندگي خوب امسال باعث شده بود تپه‌ها گله گله سبز و قهوه‌اي شوند و جايي اگر علف‌ها كمي زرد مي‌زد و باد كه ميانشان مي‌دويد انگار گر مي‌گرفتند از شادي چند قدمي برداشتم و بعد به طرف پنجره برگشتم همه ساكت بودند غروب نبود هوا اما به تاريكي مي‌زد باد از غرب نمي‌آمد بچه‌ها تمرين رياضي‌شان را حل مي‌كردند و فقط گاهي صدايي از قلمي كه مي‌افتاد بلند مي‌شد بوي دودي از دور به مشام مي‌رسيد و خروسي كه مي‌خواند بوي خاك نمدار از بيرون مي‌آمد از دور سر و صدايي به گوش مي‌رسيد قرار بود جهيز دختر عباسعلي را ببرند بچه‌ها عجله داشتند زودتر تمرين‌شان را حل كنند تا براي تماشا بروند. عروسي دو روز بعد بود. بابا مي‌گفت اگر اولين عروس هر سال قدمش مبارك باشد محصول غوغا مي‌كند. دختر حيدر روز قبلش بالاخره فارغ شد بچه ناقص بود يك چشمش كامل سفيد بود و آن يكي انگار كه پي چيزي باشد مدام مي‌چرخيد بي‌چاره سميه. دو سه نفري تمرين‌شان را تحويل دادند كه صداهايي از دور آمد. سه تا پشت هم و بعد يكي ديگر تيره‌ي پشتم تير كشيد. بچه‌ها بدون اينكه چيزي بگويم بيرون ريختند يكي مي‌گفت رستم خان آمده و مي‌دويد و من كه پاهام قفل شده بود و زبانم فقط نگاه مي‌كردم گفتم كجا اما كسي نشنيد و توجه نكرد يا انگار اصلا نگفته بودم.
فقط زهره دختر حشمت مانده بود نگاه‌ام كرد و بعد او هم دويد بدون اينكه بدانم چرا من هم دويدم بچه‌ها از جلوي باغ انگور رد شدند و از پايين آسياب به سمت امام‌زاده، همان‌جا كه ديگران هم مي‌رفتند، دويدند.
جايي روي سراشيبي امام‌زاده شلوغ بود جمعيت در هم مي‌لوليدند خاك بود و باد، چند زن شيون مي‌كردند مادر را ميانشان ديدم كه خاك گرفته بودش زن‌عمو هم، چند جنازه روي زمين بود يكي‌شان را آب گرفته بود يكي بغلم كرد و كنار كشيد ننه مارال بود كه مي‌گفت مليحه و مي‌كشيد گفتم من صحرام گفت مي‌دانم و چيزي گفت كه نفهميدم يكي را آب گرفته بود، بيخ گلوش پاره شده بود و گوشت سفيدش معلوم بود آن يكي را لخته هاي خون به زمين چسبانده بود دست كشيدم خون به صورتش خشك شده بود ، داغ بود و خون وآب و خاك بوي غريبي ساخته بودند مادر روي يكي‌شان افتاده بود و آن ديگري كه جوان‌تر بود را از پاي گردوي امام‌زاده روي دست مي‌آوردند تكان مي‌خورد، محو و بي‌ترتيب. جيغ و زجه‌ي مادر كه حالا زن‌عمو هم بهش اضافه شده‌بود قطع و وصل مي‌شد جوان را كه آوردند شناختمش فريادي كشيدم صدايي نيامد خواستم به طرفش بروم كه ديگر نبود نه تنها او، هيچ كس نبود خاك همه جا را گرفته‌بود و باد به جاهاي ديگر هم مي‌بردش و شاخه‌ي يكي از درخت‌ها را به پنجره مي‌كوبيد. رفتم پشت پنجره را محكم كنم مبادا باز شود، نگاهي به بيرون انداختم، تنگه‌ي امامزاده از سايه درآمده و به نور افتاده‌بود، سايه‌هايي پشت درخت‌ها مي‌جنبيدند. برگشتم، ابا همان كنار ضريح مچاله افتاده بود. گفتم حالا چي مي شد اگر صحرا هم مي‌آورديم كه زيارتنامه بخونه تازه مگر نذرت چهارشنبه آخر ماه نبود امروز كه اول ماهه، گفت تا تو هستي چرا صحرا، نمي‌دوني سر كلاس در ثاني اون چهارشنبه مريض بودي نخوندي، تنبلي نكن برو جانم، يك دور هم براي خودت بخون. گنبد امامزاده توي نور خوابيده‌بود و سايه‌اش زمين را مي‌پوشاند گندم‌ها تازه سربرآورده بودند عمو علي آن پايين توي سايه‌ي امامزاده ايستاده‌بود و اين طرف را نگاه مي‌كرد. رحلش همان جا كه الان نشستي باز بود نشستم و شروع كردم به خواندن، تند، نمي‌فهميدم،تمامش نكردم قبل از اينكه آخري را بخوانم صدا آمد.
ــ آخرين عاشورايي كه آمديم ترمه ضريح را كشيديم و ديوارها را گل سفيد ماليديم بته‌جقه‌ي ابريشمي ترمه سالم مانده‌بود بر پس‌بافت بي‌رنگ و روي ريخته‌اش صباح آن گوشه بر فرش لاكي نذر غلامعلي نشسته بود و مي‌خواند، نديد مرا يا ديد و به رو نياورد. به طرفش نرفتم زياتنامه‌اي برداشتم و همانجا دوزانو نشستم، ابايي كه با خودم آورده بودم به دوش انداختم، بچه كه بوديم به عشق ابا پوشيدن هر از گاهي زيارتنامه‌اي مي‌خوانديم حالا نبودند كه بچه‌ها بيايند. تا آب به سر زمين برسد وقت داشتم زياتنامه‌ را تمام كنم حتا مي‌شد استراحتي كرد. حواسم به صباح بود كه هر وقت تمام كرد بگويم‌اش برود.
ـ شيب بود ، راه را آب گرفته‌بود و گل‌ها سر شده‌بود، راه‌آب خودمان را باز كردم و مسير ابراهيم خان را بستم آب زياد بود پنج دقيقه‌اي به زمين‌مان مي‌رسيد. فكري شدم صباح رابفرستم چند نفري را خبر كند مي‌دانستم برمي‌گردد.
ـ قبل از اينكه عباس بياد آب رسيد گفت صباح را بگو برود چند نفري را خبر كند اين حرامزده امروز بي‌دردسر نمي‌گذاردمان گفتم هنوز يكي دو زيارتنامه‌اش مانده كه علي آمد گفتم علي تو برو، از بي‌راهه كه نبيندات گفت مي‌مانم صباح برود و برگشت به امامزاده.
ـ دلم آشوب بود چهارمي را نخواندم گفتم فردا مي‌خوانم شب جمعه كه ثوابش بيشتر است. از صحن كه بيرون آمدم آن بالا ديدمش سر تپه، عمو علي به طرف‌ام آمد گفت برو ده چند نفري را خبر كن. گفتم نمي‌رم گفت چرا گفتم هنوز دوتا دارم گفت پس زود بخوان‌شان گفتم كاش سليم هم بود گفت سليم مگر از اون كاري هم برمي‌آد بچه كه بود هيچ وقت امامزاده نيومد خوش نداشت جايي بره كه گريه مي‌كنند حتا روي زمين‌هاي اين طرف هم كار نمي‌كرد، سر خاك بابام به زور مي‌بردمش از ترس حرف مردم مايه آبروم مي‌شد اگه زودتر نمي‌فرستادمش شهر بعد از اون هم كه بدتر شد حالا حتا مسجد هم نمي‌ره.
ـ زبون به دهن بگير نمي‌بيني صحرا اينجاست. صحرا بابا جان سليم كه اومد مراقب باش نمي‌خوام خون رو با خون پاك كنه سالي كه پيداست بركت داره نباس با كشت و كشتار حيف بشه.
ـ صحرا كه هنوز به اون جوابي نداده درثاني ببين اصلاً برمي‌گرده سالي دوبار اون هم هر بار دو يا سه شب كه نشد تعلق خاطر
ـ توبگير كه برنگرده، صحرا مي‌ره پيش اون بالاخره يكي بايد تخم و تركه مارو حفظ كنه تو بخون بابا
خواندم آرام تا بشنوند و شمرده ... ولايطمع في اداراكه طامع حتي لايبقي ملك مقرب ولانبي ولاصدّيق ولا شهيد و لا عالم و لا جاهل و لا دني و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ... كه باز صدا آمد از پشت صحن ترمه ضريح كمي جابجا شده‌بود و پاره‌گيش بيشتر گفتم بي‌بي حقش بود يه نفتالين به اين ترمه مي‌زدي حيف گفت مي‌زدم دختر هميشه مي‌زدم اينا مال بيد نيست جاي پنجول حيووني چيزييه گاه وقتا صداشونو مي‌شنيدم. چراغ را بالا گرفتم كه بهتر ببينم شعله‌اش لرزيد از جايي باد مي‌آمد صورتم را در مسيرش قراردادم تا بفهمم از كجاست روبرگرداندم بابا بود
ـ صحرا بايد هشت شب بخوني
- تو كه وصيت كرده بودي هفت شب
ـ يه شب اضافي رو براي صباح بخون اگر دختر نبودي مي‌گفتم براي عموهات هم بخوني زناشون سواد درست و حسابي كه ندارن
ـ به دنيا كه اومدي خداكرم خيلي دلتنگ بود البته نه مثل آمدن صفيه كه گريه مي‌كرد براي كشاورز بدتر از اين نيست كه بچه اولش دختر باشه چه برسه به اينكه دومي هم دختر از آب در بياد گيرم كه صفيه مرد، اما خداكرم بيچاره سوميش هم دختر شد.
ـ بابا بايد حواست به ننه‌ت باشه زير بال مليحه رو هم بگير بلكه با يه پسر سر به راه عروسي كنه نگن بي‌باباس هر بي‌سرو پايي بيافته پي اش
ـ خط را گم كردم برگشتم از يك سطر بالاتر... و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيمابين ... كه صداي اسبش اومد زيارتنامه را بستم و دويدم غلامشان بود تير كه دركرد بابا زمين افتاد به سمت عمو عباس نشانه رفت كه مي‌دويد او را هم زد عمو علي را قبلاً زده‌بود من عقب‌تر بودم اول نديد بعد كه بي‌اختيار جيغ كشيدم متوجه شد به سمت‌اش دويدم چيزي دستم نبود صدا كه آمد سمت چپ سينه‌ام سوخت مي‌دويدم كه زانوم خم شد بابا آن‌طرف‌تر بود اما از شيب نمي‌توانستم بالا بروم دست بردم به ريشه‌ي گردو كه خودم را بالا بكشم، به‌دست نمي‌آمد ليز شده بود و تاريك.
ـ تفنگ را كه دستش ديدم حواسم به صباح رفت سينه‌ام تيركشيد و بوي خاك نم‌دار بيني‌ام را پر كرد صداي بعدي و جيغ صباح باهم بود و آخري كه همه‌جا را ساكت كرد نفسم داغ شده‌بود به علي نگاه كردم كه بيخ گردنش خوني بود آب گرفته بودش درست وسط راه آب افتاده بود و آب زخمش را مي‌شست و گوشت سفيدش را بيرون مي‌انداخت.
ـ علي كمي پاين‌تر بود بوي خون تازه با خاك روي صورتم بود صورتم گر گرفته‌بود با سرما و نم برگ تازه‌ي گندم كمي آرامش كردم
بيدار كه شدم چراغ هنوز روشن بود پت‌پت مي‌كرد انگار كه نفتش تمام شده باشد خاموش‌اش كردم راه افتادم به سمت ده، ننه مارال را ديدم بوسيدام گفت دختري كه تنها هشت شب زيارتنامه خونده باشه همه‌ي جانش تبرك شده داشت تمام تنم را دست مي‌ماليد كه خودم را عقب كشيدم گفت بايد سليم را آروم كنم و مراقب مليحه و معصومه ، زن عموها و مامان باشم بخصوص اون كه مريضي و داغ جوون از پا انداخته‌ش فكر زمين بود كه به نوه‌ش بدم بكاره يا خواستگاري كرد از مليحه براي اون يكي، يادم نيست.
گفتم ننه نفت مي‌خوام، گفت ديگه براي چي گفتم نذر كردم هفت شب زيارتنامه بخونم براي خودم گفت من هم ببر ننه گفتم مي‌خوام با بابا و صلاح خلوت كنم گفت پس يكي هم براي مليحه بخون حالش هيچ خوب نيست نفت را برداشتم و رفتم به سمت زمين تا تاق باز دراز بكشم روي آن زميني كه دو هفته است آب نخورده و قاچ‌قاچ شده و گرماش كه به جانم افتاد و آفتاب كه صورتم را سوزاند لب‌هايم را تر نمي‌كنم تا ترك بيافتد، شوره بزند كنار گوش‌هايم از عرق و خاك بدود ميان موهاي خيس از عرقم و بوي عرق و خاك و نفت و بعد آن حرارت كه آمد گوش بخوابانم روي خاك و منتظر شوم.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31094< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي